دل آدم گاهی مثل کنه میشود.میروی خانه ای یا شهری یا پیش کسی یا چیزی میخوانی و وقتی میخواهی برگردی و به روزانه های خودت برسی دو دستش میشود هشت دست و پا و میچسبد به آن چیز و کنده نمیشود. هرچه میگویی
این جا دیگر کاری نداریم ،بیا برویم لامصب!
اما قبول نمیکند.شاید تعبیر بدقواره ای چون کنه یا سیریش یا هشت پا برای دل کمی گزنده باشد. برای تعابیر قبلی که به دل نسبت دادم، پررو تر تحویلش گرفتم .شاید به دل بر بخورد و این بار ول کن شود.
بعضی وقت ها دل مثل دخترکی شکمو میشود که آبنباتش را در بازار پر رنگ و لعاب دلبری های دختران دیگر، مطالبه میکند.
یا مثل توپی می افتد در خانه ی همسایه ای و میرود لای علف ها و گل های باغچه اش و جوری پنهان میشود که نمیخواهد صد سال سیاه پیدا شود.
اگر بی دل بروی که فرقی با کورها و کرها نداری . عقلت سر جاست اما خشک است و دست و پاگیر.
و اگر بخواهی دلت را برداری و بروی باید منت هزار همسایه و رهگذر و مغازه دار و آدم را بکشی که این سمج سیریش را به تو بازگردانند.
دل را تنها وقتی میتوانی نزد خود داشته باشی که پر پرواز . به آسمان بگریزی و دور شوی از این خاک غریب
اینجا خلاصه ای از حالاتمو مینویسم. قرار نیست تعهدی به هیچ رسم و آیینی داشته باشه.همونطور که غیر متعهدانه است بشدت متغیر هم هست.آدمیزاده، با کلی حال متنوع دیگه...