حرم مطهر رضوی
باران رحمت الهی
امروز 12آبان
خدایا هزاران مرتبه شکر
لذا دعای باران را ادامه می دهیم تا باران بر کل ایران جان ببارد🥰🥲
تشکر میکنم از همراهان فراخوان
حرم مطهر رضوی
باران رحمت الهی
امروز 12آبان
خدایا هزاران مرتبه شکر
لذا دعای باران را ادامه می دهیم تا باران بر کل ایران جان ببارد🥰🥲
تشکر میکنم از همراهان فراخوان
فردا قرار است به کتابخانه بروم و تحقیق خودم را متقن تر و مستندتر کنم. کتابهایی تحویل بدهم و کتابهایی تحویل بگیرم .از ورود به حرم ،سربازان گمنام امام رضا ع نظرشان به کتابهایم جلب میشود و جلوی راهم را سد میکنند و میپرسند این ها چیه؟
نمیدانم کتابخانه ی آستان را به رسمیت نمیشناسند یا ادم هایش را .چون طوری میپرسند اینها چیست که انگار بسته های تی ان تی با خود حمل میکنم.حتی یکبار یک مفتش بخش خواهران با دیدن کتابها چشمهایش را گرد کرد و نگاهی انداخت و با احسنت و آفرین گفتن به حرم روانه ام کرد. مثل اینکه رفتن به حرم به جز زیارت ، برای خادمان درگاه تعجب آور است. ولی امام رضا جان هرموقع که با کتاب به دیدارش می روم فرموده باشند ، باشد! عیب ندارد! برای کتابت بیا . این هم قبول است. و من هم هربار اشک در چشمانم جمع میشود و عرضه بدارم : خودتان تکلیفم کردید. وگرنه یک زن خانه دار را چه به نوشتن کتاب
مگر نفرمودید که زن های خانه دار همگی به بهشت میروند اگر سرشان توی پختن و شستن و رفت و روب باشد و به همسر و بچه هایشان برسند و نماز بخوانند و روزه بگیرند؟
حالا من که زیاده از حد عمل کردم و پا در کفش محققین کردم را راه ندهید؟
امام رضا ع با لبخندی فرموده باشند تو که هربار می آیی گوشه ای از وظایفت را به ما حواله میدهی دخترجان! حالا در ازای چه کارت بهشت میخواهی؟
من هم عارض باشم : بهشت ما فقط همین دیدن شماست و بس .
امام رضاع فرموده باشند بهشتیان خیلی اهل زبان بازی نیستند. به عمل کار برآید ،به سخندانی نیست .🥲
و من روسیاه سکوت کنم و فقط تماشایشان کنم.
امروز از پله های کتابخانه ی آستان که پایین آمدم ، با اینکه خورشيد بالای سر ضریح بود و آسمان در نهایت آبی اما ضریح را چون گردنبندی به سینه اش آویخته بود .امواج امید در چشم زوار موج میزد و دستهایشان دامن مهر صاحب گنبد طلایی را چنگ میزدند.
با اینکه چشمها از نگاههای خورشيد فرار میکرد اما دلها آغشته به مهر ثامن الحجج ع بود.همه ی ما از خست آسمان به دریای زلال قلب امام رضا حان پناه آورده بودیم.حتی آن پیرزنی که عصازنان کنار من در صف نماز جماعت ایستاد.کمرش خم بود و هردویمان از سایه بان ها بی نصیب بودیم، نفس میزد اما هیچ اعتراضی نمیکرد. تمام مدت نماز ، دستهایم را سایه بان چشمهایم کرده بودم اما ان پیرزن هیچ شکایتی نداشت و با عشق نماز میخواند. سلام نماز را دادیم .زنی شکسته سال به جلال و شوکت ضریح خیره شده بود و رو به من با نگرانی پرسید چرا باران نمی بارد؟ جواب دادم قحطی و خشکسالیست و چاره ای نیست جز صبر .ادامه داد ما کشاورزیم و این قحطی به ضرر ماست.
خانمی جوابش داد باید دعا کنیم و هر سه ی مان نگاه ملتمسمان را به ایوان طلا دوختیم.
اینجا خلاصه ای از حالاتمو مینویسم. قرار نیست تعهدی به هیچ رسم و آیینی داشته باشه.همونطور که غیر متعهدانه است بشدت متغیر هم هست.آدمیزاده، با کلی حال متنوع دیگه...