سالهاست که همسرم کارمند یکی از ارگان های دولتیه .
روز یا شب نیست که در آرزوی بازنشستگی نباشه. از همان اوان جوانی مدام میگفت خدایا بازنشسته بشم.
اوایل گمان میکردم آرزوی قلبیشه ولی الان فکر میکنم یک مرض روانی باشه که مغز برای خودش درست کرده برای فرار از کار و مسولیت .بخصوص وقتی خسته است مدام با خودش حرف میزنه و غر میزنه که بازنشسته بشم.
اوایل ساعتی براش منبر میرفتم که برفرض بهت همین الان زنگ زدن گفتن نیا ولی تو تازه کارت شروع میشه .مردم و همسایه و دوست و فامیل مدام بهت میگن چرا جلو تلویزیون پهنی و میخوری و میخوابی .جوون که نباید بیکار بمونه .
و او میگفت میرم سراغ درس .اما بنظرم درسی که بعد از بازنشستگی باشه چه فایده داره.اون وقت که باید درس میخوندی رفتی دنبال وقت کشی و بازی و الافی .
گرچه بین کار تو این سالها بارها درس خوند و تو دانشگاههای مختلف چند ترم گذروند اما بخاطر کار و شغلش بهانه کرد و درس نخوند.واحدها رو افتاد و دوباره گرفت .افتاد و گرفت و اخرم مشروط شد. فقط این وسط پول بود که حروم شهریه و کتابها شد.اگه بازنشست نشد عوضش علائم پیری و از کار افتادگی رو خدا براش فراهم کرد.
آنقدر پیر که هر جا باهم میریم میگن قدر باباتو بدون .مرد کاری و زحمت کشیده ایه.
بنظرم هرچه عمر داشته صرف براورده شدن آرزوش شد. کسی راه حلی برای همسرم داره بگه.
والا اگر به فن یا حرفه ای وارد بود منم راضی میشدم از کارش کناربکشه. اما هیچ مهارتی نداره.
پی نوشت
بنظرم کارمندها تنها قشری هستند که چرخ زندگیشون میچرخه اما از روی خودشون!
اینجا خلاصه ای از حالاتمو مینویسم. قرار نیست تعهدی به هیچ رسم و آیینی داشته باشه.همونطور که غیر متعهدانه است بشدت متغیر هم هست.آدمیزاده، با کلی حال متنوع دیگه...