چقدر ادبیات نوشتاری بعضی بلاگر ها زشت شده .یک پست میخونی ده تا فحش و فضیحت به زمین و زمان گفتند.
از خود تعریف نباشه من هر موقع عصبانی ام و یا بسیار غمگین سعی میکنم پستی ننویسم.ولی دو سه موردی که پیش آمده از نظر خودم بعدا تکرار رنج بوده و این اصلا مطلوب خودم نیست.
این روزها با اینکه مثل برق و باد میره اما من همچنان دوستانم و دارم و احساس مهر و محبت و عشق و علاقه شون بهم میرسه.
تنها چیزی که اذیتم میکنه نبودن مادرمه. اونم بخاطر پسر کوچکه.احساس میکنم خیلی به محبت احتیاج داره .هر چی بیشتر ناز و نوازشش میکنم باز هم علاقه ای به روزهای زندگیش نداره.
کاش مادربزرگ هاش زنده بودند.اصلا دلم نمیخواد کودکی او رو داشته باشم.
کودکی خودم با همراهی پدربزرگها و مادربزرگم در باغ و مزرعه و جمع دخترخاله ها و دختردایی هام گذشته. روزهای گرم و شاد و پر از بازی و خاطره ای داشتم ولی پسرکم
اعتمادی به بچه های مردم و خانواده هاشون ندارم .اعتمادی به محله و کوچه ندارم.مهارت بچه ها در روابط اجتماعی بشدت کمه و توان نه گفتن رو ندارند. این خیلی بده.

اینجا خلاصه ای از حالاتمو مینویسم. قرار نیست تعهدی به هیچ رسم و آیینی داشته باشه.همونطور که غیر متعهدانه است بشدت متغیر هم هست.آدمیزاده، با کلی حال متنوع دیگه...